❀❤❀ دنیز❀❤❀❀❤❀ دنیز❀❤❀، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

.•❀.•❤•.¸✿¸.•❤• دنیز •❤•.¸✿¸.•❤•.❀•

قهر

1392/12/24 1:17
نویسنده : ✿مامان دنیز✿
314 بازدید
اشتراک گذاری

بازم سلام گرم وشیرین واسه دختر خونگرم و شیرین خودم

مامان جان ببخشید این چند وقته نتونستم برات مطلب بزارم آخه عزیز دلم ٧ اسفند داشتیم از خرید بر میگشتیم خونه که مامان بابایی ،زنگ زد و گفت که مامانبزرگ (بویوک ماما)فوت کرد....خدا روحش رو شاد کنه و بیامرزدش ...زن خوب و خانمی بود...هیچ وقت یادم نمیره یه روز که شما رو ٦ ماهه باردار بودم رفته بودیم باغ مادرجون و عصری خواستیم بریم خونه عزیز جون اینا ،همین که خواستیم سوار ماشین شیم دیدم ماشینو خط خطی کردن اونم چه خط هایی خیلی عصبی شدم و کلی ناراحت شدم آخه همونطور که همه میدونن عشق ماشینم من...به خاظر همون که اونهمه ناراحت شدم از قسمت زیر شکم و بالای مثانه یه دردی منو گرفت که میپیچوندم ....اما با اینهمه سوار شدم که بریم چون میدونستم اگه به موقع نریم بابا و مامان بابایی کلی حرف و ...سر بابایی خالی میکنن نیس خیلی دوستش دارن به خاطر همین نوه اشونم خیلی دوست داشتن و لحظه شماری میکردن و واسه همینم هیچوقت نه به فکر من بودن نه شما همش زورشون این بود که بابایی باید بالا سرشون باشه و باید پیش اونا باشه و...من اگه میخوام برم خونه مادرجون اینا و بابایی باید بمونه پیش اینا و....وای عزیزم چی بگم آخه دلم الانشم پر....نمیدونی از بعد ازدواجم چیا که ندیدم و نشنیدم...اما به خاطر اینکه بابایی حرص نخوره خیلی به روم نیووردم اما یه وقتایی هم که میزدم به سیم آخر اونم وقتایی که دخالتهاشون از حد میگذشت منم نا خواسته به بابایی فشار میووردم آخه عزیزم از بابات انتظار دارم خودش مدافعم باشه تو خانواده و فامیلشون..آخه نمی بی حرمتی کنم وبا هم کل کل کنیم (نیست خیلیم کل کل میتونم بکنم)

چیکار بلدم جز اینکه غر بزنم و برم یه گوشه اشک بریزم از شدت غصه

داشتم میگفتم تو دردی که داشتم ،از بابایی خواستم بریم بویوک مامانشو رو ببینیم بعد بریم خونشون رفتیم و دیدیم مامانش اینام اونجا ...گلم باورت نمیشه با اون همه دردی که داشتم بابایی اصلا هواسش بهمون نبود و همش تو رودربایستی گیر میکرد و ما چند ساعت اونجا بودیم تا آخرش از بویوک ماما خواستم با ما بیاد خونه عزیز جون اینا و شب هم قول دادم بابایی حتما برش میگردونه خونش که اونم قبول کرد...تو ماشین همش درد داشتم اشک میریختم ،آخرش عزیزجون غرورش و شکست ازم پرسید که چی شده وگفتم که درد دارم ،اما هیچ نگفت ، نزدیک خونه بودیم که برگشت به بابایی گفت زنگ بزن ببین خاله لطیفه اینا تو باغ هستن بریم اونجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بابا من دارم از درد میمیرم تو به فکر تفریحتی نا انصاف

بی وجدان ،به خدا کلی بغضم گرفت و دلم شکست،بابایی هم اصلا انگار نه انگار یه زن باردار داره و داره درد میکشه و اونم با خوشحالی ماشینو زد کناری و زود زود زنگ زد خاله اش اینا

خدارو شکر نبودنو رفتیم خونه،خودمو به زور رسوندم اتاق ته خونه که یا پستوی کوچولو تنگی هم  داره که لحاف و تشک هاشونو جمع میکنن ،اونجا برا خودم یا بالش گذشتم زودی دارز کشیدم و اون چیزایی که مادرجون یادم داده بود رو انجام میدادم ،البته آسون نبود با اون عذابی که داشت نفسم رو میکشید به راحتی اون کارارو انجام بدم

مادرجون گفته بود وقتی دیدی درد داری زودی دارز بکش و پاهات رو بلند کن و بذار رو دیوار و باسنت رو بده بالا و با دو تا دست هات زیر شکم رو آروم آروم بلرزون به سمت سینه  چند بار این کارو بکنی اگه بچه تو مثانه و اون طرفا گیر کرده باشه که دردت بیاد ،میاد بیرون نمیدونم چقدر صحت داره ولی خیلی کار سازه...اما اون روز چون خیلی نشسته بودمو  همش حرص خورده بودم اوضا وخیمتر بود وخیلی طول کشید همش گریه میکردم و با ناله این کارهارو میکردم ،نا از باباییت خبری بود نه از مامان،اصلا نمیومدن حالمو بپرسن و ببین خوب شدم یا نه اصلا نیاز به دکتر هست یا نه،حتی یه لحظه صحبت محبت آمیز و توجه به خدا خیلی کارساز بود و خیلی نیاز داشتم ...اما دریغ و صد افسوس......نیومدن و دلمو دوباره شکست

تنها بویوک ماما بود که بعد اینکه نمازش رو خوند دنبالم گشت و سراغمو گرفت که کجاست؟...آخرشم پیدام کرد و بالا سرم نشست و شروع به صحبت با من کرد نمیدونی عزیزم چقدر آرامش پیدا کردم .

الان هم ،چند روزی میشه با بابایی قهریم ،اونم سر باباییش ،چرا چون من و مادر جون یه هفته ایی میشد الاف بیمارستان و سونوگرافی و آزمایش بودیم و برا ٢٠ اسفند بهمون وقت داده بودن که سونو رو بدیم و جواب آزمایش رو هم بگیریم و وقت دکی هم گرفته بودیم که نشونشون بدیم،که آقاجون میخواست بره یه جای دور و ازمون ماشین خواست و منم با احترامی که بهشون قائلم و محترمانه گفتم که فردا از صبح بیمارستانیم و  وقت داریم و اگه تا ظهر که تموم میشیم ،دیرشون نشه براش میبرم که گفتن نه دیر میشه و بمونه(البته قبل از اینکه ماشینو بخواد ازم سوال کرد فردا چیکاره ایی؟منم با صداقت گفتم از صبح اول صبح بیمارستانیم و زود میریم تا نوبتمون جلو بیافته)...فرداش که ما بیمارستان بودیم بابایی زنگید و گفت که واجبه و باید ببری ماشینو بدی باباش ...ای بابا یکی نیست بگه من با یه بچه ٥ ماهه و مامان و خودم با این حالم تو بیمارستانی که تقریبا خارج از شهره چطور بی ماشین بمونم؟بابا جان شما که واجب الوجوبتون نیست فردا برین یا صبر کنین تا ما کارمون تموم شه و یا خیلی عجله داری و میخوای دلخوری پیش نیاد از اول یه دربستی بگیر همونطور که آخر سر این کار رو کردن و ما رو هم به جون هم انداختن(اصلا چه دلیلی داشت از اینجا بردارین زنگ بزنین خرم آباد که ما ماشین میخواییم؟؟؟مگه از خودم خواستین و نیووردم که کار تا اونجاها کشوندین؟وباعث دلخوری ما!)...وبابابی و برا همین باهام قهره ،بی وجدان،عوض اینکه یه هفته اس از ٦ صبح بیداریم و میریم بیمارستان که نزدیک عید خرج زیادی نکنیم و الکی پول دوا و دکتر متخصص و مطب و...ندیم ....عوض اینکه حالمون رو بپرسه و بدونه که نتیجه چی شد و چه دردی داریم...حالا بدهکار هم شدیم،کارش به جایی رسیده که حتی پول هم برامون نمیفرسته که اینجاییم خرج داریم خوب،هوا که نمیخوریم و هوا که نمیپوشیم...

خلاصه دختر گلم تو بد مخمصه ایی گیر کردیم...از بس تو فک و فامیلشون به بابایی گفتن زن ذلیل و اینکه میای اینجا چرا ماشین میذاری اختیار خانومت و ...چرا در رو براش باز میکنی و ...هزار حرف و حدیث دیگه ،بابایی شما هم جنبه نداره و هوایی شده و میخواد به همه اثبات کنه زن ذلیل نیست و مرد سالاریه برا خودش،اما نمیدونه با اینکارش خونه خودش رو سرد و یخ میکنه و من رو از خودش دلسرد و دلشکسته...نمیخواد مردونگی کنه و با مشت محکم بزنه تو دهن هر چی حرف بیخودی که میخواد زندگیمو نابود کنه بزنه و بنشونتشون سر جاشون.

خلاصه مامی جون منم از دست این حرفها دیگه تصمیم گرفتم ماشینو بزارم برا فروش،تا بلکه دیگه بیشتر این بابایی عذاب مرد سالاری رو نکشه و منم غصه اینکه چرا نباید مرد زندگیم محکم و استوار باشه و از زندگی و حریم خصوصی اش دفاع بکنه رو بخورم و روز به روز اعصابم داغون بشه،همون بهتر نباشه و غصه پای پیاده بودنم و بخورم تا غصه اینکه مرد زندگیم روز به روز از فشار حرف مردم موهاش سفید بشه و من هم غصه موهای سفید عشقم رو بخورم و غمگین بشم.

هرچند دلم خیلی میگیره آخه زندگی بدون ماشین خیلی خیلی خیلی برام سخته خیلییییییییییییییییییی

حتی فکرشم ناراحتم میکنه.

خیلی بدیای دیگه هم بوده و هست و مدونم هم خواهد بود چون دیگه دارن بد بودنشونو علنی میکنن،منم هرگز فراموش نمیکنم که چطور با زندگیم بازی میشه و میسپرمشون دست حق،چون بزرگترن هرگز به خودم این اجازه رو نمیدم بی احترامی کنم هرچند دلم ازشون شکسته ولی بازم به خاطر مرد زندگیم که غصه نخوره بازم تموم گناها رو گردن میکشم مثل همیشه

بازم آدم بده ما میشیم همونطور که همیشه بودیم

اما خدا بهتر میدونه کی بده و کی خوب و این برام کافیه و نیازی نیست برای مردم توجیح کنم،خودشون عقل دارن هرچقدر هم توصیح بدی نخوان بفهمن ،هرگز نمیفهمن.

ااااااه چی شد سفره دلمو برات باز کردم نمیدونم اما نمیخواستم تو وبلاگ گل خانوم از این حرفا باشه .

شما به خانومیت ببخش گل مامان ،اومدم و هیچی نشده اینهمه خودمو پیشت خالی کردم و شما رو هم ناراحت ببخش نازگلم ببخش بهترینم...اما چه کنم جای بهتر نبود که سبک شم...

دیگه حرفای خوب خوب و ناناجی مینویسم برات تا همش بخونی و عشق کنی از روز های خوبی که در کنار هم سپری کردیم

یه دونه ی منی مامان فداتبوس

 

http://bpmaker-resource.giffy.me/userdata/user/28/28008/133/b2-1393422155.gifhttp://bpmaker-resource.giffy.me/userdata/user/28/28008/133/b2-1393422155.gif

عزیزم از الان اولین چهارشنبه سوری زندگیت رو تبریک میگم نفسم

 

http://bpmaker-resource.giffy.me/userdata/user/28/28008/133/b2-1393422155.gifhttp://bpmaker-resource.giffy.me/userdata/user/28/28008/133/b2-1393422155.gifhttp://bpmaker-resource.giffy.me/userdata/user/28/28008/133/b2-1393422155.gif

 

دوست دارم محرم اسرارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)